روبرویت نشستم.
سفرهی ابر گستردهتر شد.
جرعهای از پریشانیات سر کشیدم.
مژگان عباسلو
ــــــــــــــــــــــــــــــ
آخرای تابستون بود.
بی هوا می رفتم شمال.
بعد عوارضی رشت وایستادم تا این عکس رو بگیرم.
پیاده که شدم این کلبه رو دیدم.
یادم میاد تا چند روز آرزوم این بود که این کلبه برای من باشه
حالا که فکر می کنم خیلی احمقانه به نظر میاد.
برای این دشت،
کلبۀ بزرگیه!
No comments:
Post a Comment