Tuesday, June 21, 2011

چیزی نیست جز چیزی که نیست*‏


وقتی که نیستی شجاع می شوم
قهرمان قصه ها
چنان تنگ در آغوشت می کشم
چنان می بوسمت
می بویمت
که مست می شوم
سلانه سلانه
می گردم جایی پیدا کنم برای نشستن
دفتری بردارم
شعری بنویسم
حرف دلی
که برایت بخوانم
گاهی داد می زنم
هوار می کشم
دوستت دارم را بر سقف دلم حک می کنم
ای کاش آن لحظه آنجا باشی
چون می دانم
کافی است
باز هم آن چشمانت
باز هم آن افسانۀ چشمانت
کافی است خاطرۀ چشمانت
تا فراموش کنم
شعرم
دفترم
نیمکت کنار پارک
کجا بودم؟
ــــــــــــــــــــــــــــــ
از هوای شهرمونه، دیواراش موردی دارن یا نگاه آدمهای شهره؛ حرف زدن خیلی سخت شده. با هیچ کس نمی شه روراست بود
هیچ کس هیچ کس هیچ کس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن. عکس برای دو هفته پیشه. جنگل های ماسال
پ.ن. عنوان پست  شعری از علیرضا روشن

Saturday, June 18, 2011

من آزادی نمی خواهم که با یوسف به زندانم*


ما آدم‏ ها
مشتاق محبتیم
و اگر یک نفر
می فهمی؟
یک نفر باشد
که محبت را نفهمد
می شناسمش
از بخت بدم
می شناسمش
ــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن. این نقاشی تحسین برانگیز رو تو نمایشگاه پارسال فجر گرفتم. متأسفانه از اسم نقاش آدرسی ندارم و گمنام مونده ایشون برام. ‏
*عنوان پست از سعدی
تلاشم می کنم محتوای بلاگ بر اساس تجربه های شخصی باشه. عکس ها رو خودم می گیرم