نیستیم . . .
به دنیا می آییم . . .
عکس یک نفره می گیریم . . .
بزرگ می شویم . . .
عکس دو نفره می گیریم . . .
پیر می شویم . . .
عکس یک نفره می گیریم . . .
و بعد دوباره باز نیستیم
به دنیا می آییم . . .
عکس یک نفره می گیریم . . .
بزرگ می شویم . . .
عکس دو نفره می گیریم . . .
پیر می شویم . . .
عکس یک نفره می گیریم . . .
و بعد دوباره باز نیستیم
حسین پناهی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
رفتیم پارک آب و آتش.
بچه های کوچیک پر و ننه باباهاشون مثل ریسه در کونشون آویزون.
یکی نمی خواد دخترش بره زیر فواره ها. دختره گریه گریه!
اون یکی کلۀ بچه رو پیچونده دور حوله که مثلن سرما نخوره.
اون یکی داره از گل پسراش فیلم می گیره که دارن آب بازی می کنن انگار.
یکی هم بود که آب چکون از زیر فواره ها اومده بیرون و آی گریه که مامانم گم شد.
این پسره فال می فروخت.
یکهو انگار که ساعت کاریش تموم شده باشه، لباساش رو کند و پرید زیر آب.
بعد رفت بالای میله ها که باد بخوره خشک شه.
داشت داد می زد که عکسمو بنداز صفحه اول روزنامه که دکمه شاتر رو زدم.
گمونم روی آی روزنامه بوده باشه.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بعد تحریر: بله، فهمیدم خودم. حوله رو می پیچونن دور سر. بله
No comments:
Post a Comment